شعر - ۱

 

مردان خدا پرده ی پندار دریدند

 

یعنی همه جا غیر خدا هیچ ندیدند

 

هر دست که دادند از آن دست گرفتند

 

هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند

 

یک طایفه را بهر مکافات سرشتند

 

یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند

 

یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند

 

یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند

 

جمعی به بر پیر خرابات خرابند

 

قومی به بر شیخ مناجات مریدند

 

یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد

 

یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند

 

فریاد که در رهگذر آدم خاکی

 

بس دانه فشاندند و بسی دام کشیدند

 

همت طلب از باطن پیران سحرخیز

 

زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند

 

زنهار مزن دست به دامان گروهی

 

کز حق ببریدند و به باطل گرویدند

 

چون خلق درآیند به بازار حقیقت

 

ترسم نفروشند متاعی که خریدند

 

کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است

 

کاین جامه به اندازه ی هر کس نبریدند

 

مرغان نظرباز سبک سیر فروغی

 

از دامگه خاک بر افلاک پریدند