شعر - ۷

 

نه از آغاز چنین رسمی بود

 

و نه فرجام چنان خواهد شد

 

که کسی جز تو ، تو را دریابد

 

تو در این راهِ رسیدن به خودت ، تنهایی

 

ظلمتی هست اگر

 

چشم از کوچه ی یاری بردار

 

و فراموش کن این کهنه خیال

 

نور فانوس رفیقی که تو را دریابد

 

دست یاری که بکوبد در را

 

پرده از پنجره ها برگیرد

 

قفل را بگشاید

 

کوله بارت بردار

 

دست تنهایی خود را تو بگیر

 

و از آیینه بپرس

 

منزل روشن خورشید کجاست؟

 

شوق دریا اگرت هست روان باید بود

 

ور نه در حسرت همراهی رودی به زمین خواهی شد

 

مقصد از شوق رسیدن خالیست

 

راه ، سرشارِ امید

 

و بدان که ین امروز

 

منتظر فرداییست

 

که تو دیروز در امید وصالش بودی

 

بهترین لحظه ی راهی شدنت اکنون است

 

لحظه را دریابیم

 

باور روز برای گذر از شب کافیست

 

و از آغاز چنان رسمی بود

 

که سرانجام چنین خواهد شد . . .

 

" کیوان شاهبداغی "