شبانه ی هجدهم . . .

 

جاده چالوس – 20 / 4 / 87  – 3 بعد از نصف شب

 

- سلام جناب سرهنگ 

 

دو تا ماشین به هم زدن ، یه ۲۰۶ ،‌  یه پرشیا .  

 

شدت حادثه به قدری بوده که ماشینا افتادن ته دره . 

 

خوشبختانه هر سه سرنشین دوتا ماشین از پنجره های ماشینشون  

 

به بیرون پرت شدن که می شه گفت در حد یه معجزه ست . 

 

یه خانم 35 – 30 ساله و یه دختر حدودا 8 - 7 ساله و یه آقای 35 – 30 ساله . 

 

معلوم نیست کدومشون تو کدوم ماشین بودن . 

 

کارت شناسایی همراهشون نیست یا شاید تو ماشین بوده که فعلا  

 

هردو ماشین سوخته ن . 

  

هویتشون نامشخصه . 

 

هرسه تاشونم بیهوشن قربان . 

 

اینطور که معلومه یه ماشین به سمت تهران می رفته و  

 

یه ماشین از تهران میومده . 

 

-  باشه ، یکی دوروز صبر کن ببین کسی سراغی می گیره ازشون یا نه .

 

- چشم جناب سرهنگ . 

  

کلانتری چالوس – دفتر جناب سرهنگ – 27 / 4 / 87 

  

-  جناب سرهنگ اون سه نفر هنوز تو کمان .

 

هیچ گزارشی هم مبنی برمفقود شدن کسی چه از شهرای اطراف چه از تهران  

 

گزارش نشده ، چه دستوری می فرمایین قربان؟  

 

-  از هر سه نفر آزمایش DNA بگیرید تا هویتشون شناسایی بشه .

 

فعلا تو روزنامه ها بازگو نشه . 

 

-   بله قربان . 

  

کلانتری چالوس – دفتر جناب سرهنگ – 1/5/87 

 

-  قربان آزمایش  DNA نشون می ده اون زن و دختر ، مادر و دخترن و 

 

همسر و دختر اون مرد . 

 

- یعنی چی صالحی؟ مطمئنی؟ 

 

-  بله جناب سرهنگ .

 

- پس چرا تو یه ماشین نبودن؟  

 

- نمی دونم قربان .

 

-  یعنی قتل یا سوء قصد می تونه باشه؟ 

 

-  از چه لحاظ قربان؟ 

 

-  مثلا مرد می خواسته همسر و دخترشو بندازه ته دره و  

 

خودشم تو این حادثه تو دره سقوط می کنه . 

 

-  حدس عجیبیه قربان 

  

- بررسی هارو ادامه بدین . 

 

اسم و فامیل اون سه نفرو می خوام .

 

- بله قربان .

  

کلانتری چالوس – دفتر جناب سرهنگ - 20/5/87  

 

- قربان اسم و آدرس اون سه نفرو پیدا کردیم .

 

مهسا مهاجر – 35 ساله – متولد تهران – ساکن زعفرانیه 

 

مهشید مشرقی – 8 ساله – متولد تهران – ساکن زعفرانیه 

 

محسن کاظمی – 36 ساله – متولد تهران – ساکن قیطریه 

 

قربان ماجرا خیلی پیچیده شده .

   

DNA ها با هم می خونن ولی فامیلی و محل سکونت پدر و دختر  

 

با هم یکی نیست ، چون این مرد اصلا پدرش نیست . 

 

- یعنی چی صالحی؟ من دارم گیج می شم 

 

- قربان یه چیز دیگه هم هست 

 

یه آقایی به اسم منصور مشرقی دیروز به کلانتری ولنجک رفته و 

 

خبر گم شدن همسر ودخترشو داده .  

 

با تحقیقاتی که ما انجام دادیم فهمیدیم پدرو همسر مهشید مشرقی و مهسا مهاجره . 

 

اونو با خودمون اوووردیم خدمت شما . 

 

-  بگو بیاد تو .

  

-  چشم قربان .

 

 

 

 

-  سلام جناب سرهنگ . 

 

- سلام آقای ی ی . . . مشرقی درست گفتم؟ 

 

- بله .

 

- بفرمایید بشینید خواهش می کنم . 

 

- جناب سرهنگ همسر و دختر من کجان؟ چه اتفاقی براشون افتاده؟ زنده ن؟ 

 

- آقای مشرقی آروم باشید . 

 

- خواهش می کنم جناب سرهنگ . حال منو که می بینید؟ 

 

- بله ، فقط آروم باشید . 

 

-  چشم ، بفرمایین چی شده . 

 

- همسر و دختر شما در تاریخ 20/4/87 بر اثر تصادف  

 

توی جاده چالوس ساعت 3 نصف شب به ته دره سقوط می کنن .  

  

البته ماشینشون فقط .  

 

خودشون از ماشین پرت می شن بیرون . 

 

متاسفانه الان جفتشون تو کمان . 

 

- وای خدای من . . . 

 

من احمقو بگو که فکر می کردم تمام این مدت خونه ی خواهرشه . . . 

 

- آقای مشرقی لطفا توضیح بدین چرا بعد از یک ماه خبر مفقود شدن  

 

همسر و دخترتون رو دادید؟ 

 

-  اول می خوام ببینمشون .

 

- ببینید آقای مشرقی ، دیدن و ندیدن کسی که تو کماست چه فرقی می کنه؟ 

 

لطفا برای مشخص شدن اصل ماجرا به ما کمک کنید . 

 

- اصل ماجرا؟ چی اینجا مبهمه جناب سرهنگ؟ 

 

- جریانو از اول تعریف کنید لطفا .

 

- همسر من بورسیه ی یه دانشگاه تو انگلیس قبول شده .  

 

می خواست بره اونجا ادامه تحصیل بده ، مهشیدم با خودش ببره .   

  

من راضی نبودم .  

 

خیلی با هم حرف زدیم .  

 

تقریبا منصرف شده بود ولی نمی دونم چی شد که صبح روز 19 تیر  

 

قبل از اینکه برم شرکت باهام بحث خیلی شدیدی کرد و من ،  

 

عصبانی رفتم شرکت . 

 

حول و حوش ساعت 1 بعد از ظهر بود که مهسا sms زد و گفت : 

 

داره با مهشید می ره چالوس خونه ی خواهرش . 

 

پیش خودم گفتم بذار بره بلکه تو این مدت منصرف بشه . 

 

تو این مدت نه اونا به من زنگ زدن نه من  به اونا .  

 

آخه خیلی عصبی شده بودم . 

 

فکر می کردم اونم مثل من عصبانیه . 

 

گفتم هیچ تماسی نباشه بهتره .

 

خواهرشم به من زنگ نزد . 

 

تا اینکه سه روز پیش دیدم دیگه موندنشون خیلی داره طولانی می شه . 

 

به موبایل مهسا زنگ زدم خاموش بود . 

 

به خونه ی خواهرش که زنگ زدم نگرانیم صد برابر شد . 

 

خواهرش گفت 4 تیر که امتحان بچه هاش تموم شده ، رفتن ایرانگردی و  

  

همین امروز از مسافرت یه ماهه شون برگشتن . 

 

تو این یه ماهم فقط یه بار مهسا بهش زنگ زده که ما پشت در خونه تیم چرا  

 

درو باز نمی کنی انقدر داریم زنگ می زنیم؟ 

 

که اونم به مهسا گفته ما کیشیم و دیگه هیچ خبری از مهسا نداشت . 

 

تا امروز که این آقا اومد در خونه و به من گفت همسر و دخترم تو یه بیمارستان  

 

تو چالوسن . 

 

آقای مشرقی برای کامل شدن اطلاعاتمون به آزمایش DNA شما  

 

نیاز داریم . 

 

- آزمایش DNA؟ تو این اوضاع آزمایش DNA من به چه  

 

دردتون می خوره؟ 

 

- برای تحقیقات لازمه . 

 

لطفا با ما همکاری کنید . 

 

بعدا همه چیزو به شما خواهیم گفت . 

 

راستش خودمونم زیاد مطمئن نیستیم . 

 

فقط در حد حدسه . 

 

فقط لطفا همین الان با جناب سروان صالحی تشریف ببرین برای آزمایش . 

 

- بله ، چشم . 

 

- متشکرم  

 

کلانتری چالوس – دفتر جناب سرهنگ – 27/5/87 

 

- قربان جواب آزمایش  DNA منصور مشرقی نشون می ده که  

 

پدر مهشید مشرقی نیست . 

 

- یعنی چی؟ این دیگه چه جورشه؟ تاحالا همچین پرونده ای نداشتم که بخوام  

 

از تجربیاتش استفاده کنم ، پاک گیج شدم ، خدا بخیر بگذرونه . 

 

-  راستی قربان  

 

مهسا مهاجر به هوش اومده ولی نمی تونه حرف بزنه . 

 

- این عالیه ، اون دو نفر چی؟ 

 

- متاسفانه هنوز تو کمان . 

 

- کی می تونه حرف بزنه؟ مهسا مهاجرو می گم . 

 

- تا یه هفته ی دیگه ، شایدم کمتر . 

 

- خوبه ، همه چیزو باید همین مهسا مهاجر بدونه . 

 

بیمارستان – 4/6/87 

 

- خب خانوم مهاجر می تونید صحبت کنید؟ 

 

- بله جناب سرهنگ .

 

- در جریان ماجرا که قرار گرفتین؟ 

 

- بله جناب سروان صالحی همه چیزو گفتن . 

 

- خیلی خب ، حالا می خوام برام روشن بشه چرا DNA  محسن کاظمی که  

 

هیچ نسبتی با دختر شما نداره با DNA دختر شما همخونی داره ولی DNA   

 

منصور مشرقی که همسر شماست و پدر مهشید با DNA  مهشید مشرقی  

 

نمی خونه؟ 

 

- شا . . شا . . شاید شما دارید اشتباه می کنید ،  

 

اصلا محسن کاظمی این وسط کیه؟   

 

از کجا پیداش شده؟  

  

DNA ما سه نفر دست شما چی کار می کنه؟ 

 

- بینید خانوم مهاجر من 25 ساله که با انواع و اقسام پرونده ها و  

 

آدمای ریز و درشت سرو کار دارم . 

 

کافیه یه نفر یه کلمه بگه تا بفهمم راست می گه یا دروغ . 

  

رد گم نکن .  

 

حاشیه هم نرو .

 

بهتره که راستشو بگی و الا باید به شوهرت که اون بیرون ایستاده توضیح بدی . 

 

مسلما با من راحت تر می تونی حرف بزنی . 

 

-  . . . 

 

-         گوش می کنم . 

 

- محسن کاظمی رو از کجا پیداش کردین؟ 

 

- اونی که باهاش تصادف کردین محسن کاظمی بود . 

 

- وای خدایا . . .

 

عجب حکمتیه .

 

منو بی مجازات نذاشتی . 

 

راست می گن که ماه پشت ابر نمی مونه . 

 

- با خودت داری حرف می زنی؟  

 

- اون الان کجاست؟ 

 

-  تو کماست . 

 

-  وای خدای من . . . 

 

- من کماکان منتظر شنیدن ماجرام . 

 

- من و محسن سه سال با هم نامزد بودیم . 

 

بابام مخالف بود ولی با اصرارای من و مامانم با نامزدیمون موافقت کرد . 

 

من عاشق محسن بودم . 

 

اونم همینطور . 

 

اون پسر پولداری نبود واسه همین بابام با ازدواجمون مخالفت کرد . 

 

درست همون موقع منصور اومد خواستگاری من . 

 

بابام مجبورم کرد بله رو بگم . 

 

منصور پسر خوبی بود ، مهربون و فوق العاده پولدار .

 

خیلی دوسم داشت ولی من دلم با محسن بود . 

 

وقتی محسن خبر جواب مثبت دادن من به منصورو شنید رفت با بابام صحبت کنه  

 

که نظرشو عوض کنه ولی مرغ بابام یه پا داشت و عاقبت این ملاقات ،  

 

دست به یقه شدنشون بود . 

 

بعد از اون روز محسن دیگه پیداش نشد و منم دیگه خبری ازش نداشتم . 

 

منم به زندگیم عادت کردم . 

 

دو سال بعد از ازدواجم با منصور تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم . 

 

جواب آزمایش بارداریمو که گرفتم فهمیدم منصور نمی تونه پدر بشه .  

 

اون مشکل داشت . 

 

درست همون لحظه تلفنم زنگ خورد . 

 

محسن بود . 

 

گفت می خواد منو ببینه . 

 

منو به خونه ش دعوت کرد . 

 

منم بعد از این همه مدت ، دوست داشتم ببینمش . 

 

آدرسو ازش گرفتم و رفتم خونه ش . 

 

یه خونه تو تجریش . 

 

اونجا خیلی با هم حرف زدیم . 

 

از زندگیم پرسید که خوشبختم یا نه . 

 

منم گفتم آره راضیم . 

 

پرسیدم این خونه مال کیه؟ 

 

گفت مال منه و خیلی پیشرفت کردم بابات کجاست که ببینه؟ 

 

اون روز بعد از حرف زدن کم کم به هم نزدیک شدیم و با هم . . . 

 

با هم س ک س کردیم . 

 

بعد که از خونه ش اومدم بیرون پشیمون نبودم . 

 

یه حس معمولی متمایل به خوب داشتم . 

 

بعد از چند ماه محسن اون خونه تو تجریشو فروخت و رفت سوئد . 

 

اون روز تو راه یه فکری به سرم زد . 

 

وقتی رسیدم خونه ، منصور تازه از شرکت اومده بود . 

 

از جواب آزمایش پرسید . 

 

بهش گفتم آزمایش مثبته و اون به زودی پدر می شه . 

 

8 ماه بعد مهشید به دنیا اومد . 

 

بیچاره منصور فکر می کرد نطفه ی مهشید مال من و اونه . 

 

خیلی مهشیدو دوست داشت . 

 

منم تصمیم گرفتم بچه ی محسنو نگه دارم . 

 

این راز ، سر به مهر بود تا امروز . 

 

فکر نمی کردم باید یه روزی این رازو به یه سرهنگ بگم . 

 

همیشه فکر می کردم این راز با من به گور می ره . 

 

- ساعت 3 نصف شب تو جاده چالوس چیکار می کردی؟ 

 

کجا داشتی می رفتی؟ 

 

- واسه قهر رفته بودم خونه ی خواهرم .  

 

وقتی دیدم خونه نیست برگشتیم تهران که تو راه برگشت . . . 

 

- یعنی می خوای بگی نمی دونستی محسن کاظمی اون موقع تو جاده ست؟ 

 

- نه جناب سرهنگ .

 

من فکر می کردم هنوز سوئده . 

 

- چه طور تونستی؟ 

 

تو یه دختر حرومزاده رو به عنوان دختر یه مرد شریف بهش غالب کردی . 

 

اون همه ی احساسشو واسه این دختر گذاشته . 

 

کجا بودی که ببینی از پشت در ICU  جم نمی خورد و فقط گریه می کرد . 

 

تو این 25 سال این عجیب ترین پرونده م بود . 

 

دارم به این فکر می کنم اگه منصور مشرقی این جریانو بفهمه چه کار می کنه؟ 

 

- نه جناب سرهنگ .

 

این راز باید سر به مهر بمونه . 

 

 

 

 

جناب سرهنگ به راهش ادامه داد . 

 

- سلام آقای مشرقی . 

 

وقتی اومدم ندیدمتون . 

 

- سلام 

 

بله رفته بودم داروهای مهسارو بگیرم . 

 

راستی قرار بود دیروز ماجرای DNA و این بازجوییا و . . . بهم بگین . 

 

خوب شد الان دیدمتون . 

 

گوش می کنم . 

 

راستی این راننده هه تو کماست هنوز . 

 

تکلیف اون چی می شه؟ 

 

البته اول ماجرا رو بگین . 

 

و سرهنگ همه ی ماجرارو به منصور مشرقی گفت . . . 

 

داروها از دست منصور مشرقی افتاد . 

 

با قدم های سست و لرزان تا بالای سر مهسا رفت و بهش گفت : 

 

خیلی پستی مهسا . . . 

 

خیلی . . . 

 

چه طور تونستی . . .  

 

آخه مگه من با تو چیکار کرده بودم . . . 

 

دلمو بدجوری شکستی . . . 

 

ازت متنفرم . . . 

 

از همه بیزارم . . . 

 

مهسا با چشمای پر از اشک فقط نگاش می کرد . 

 

هیچ حرفی برای گفتن نداشت . 

 

منصور رفت چون حس می کرد جای تو این زندگی کثیف نداره . . . 

 

 

 

 

 

بعد از اون روز دیگه هیشکی از منصور ، خبری نداشت . 

 

بعضیا می گن مرده . . . 

 

بعضیا می گن سر به بیابون زده . . . 

 

بعضیا می گن یه جا تو این دنیا جوری که  

 

هیشکی نشناسدش داره زندگی می کنه . . . 

 

محسن کاظمی و مهشید مشرقی ،  

 

یک سال بعد ، درست بعد از یک سال و سه روز تو کما بودن فوت شدن . . . 

 

مهسا خونه شو فروخت و از زعفرانیه رفت . . . 

 

از اونم کسی خبری نداره . . .    

 

" پایان " 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پ . ن 1 : این داستان تماما زاییده ی ذهن منه و واقعی نیست . 

 

پ . ن . 2 : اسم ها کاملا اتفاقی انتخاب شدن .