می گفت : ساکنان شهر ما فراموششان شده پرده ها را که کنار بکشند ،
نبض پنجره های هنوز ، می زند ،
همه ی ترس من این است که بهار ، پشت در خانه ها جا بماند و به یاد کسی نیفتد که زمستان رفته است . . .
می گفت : نگرانم !
هیچکس حواسش نیست که آینه را گرد گرفته ،
می ترسم بهار بیاید و آدم ها را غافلگیر کند ، تازه یادشان بیفتد هیچ کس به خودش حتی نگاه هم نکرده . . .
می گفت : غبار خسته ای که یک سال روی شفافیت دل مردم این حوالی نشسته ، کمی نگاهشان را تیره کرده . . .
آنقدر خانه ها را تودرتوی هم ساخته اند که زمینیان راه آسمان را گم کرده اند و یک جور عجیبی سر به زیر شده اند .
به آنها که نگاه می کنی ، حسی دوست نداشتنی ، ته دلت را گس می کند . . .
می گفت : آدم ها می فهمند بهار می شود ، ولی هیجان با هم بودن را فراموش کرده اند . . .
می گفت : بگو مردم این شهرهای نزدیک و آن روستاهای دور ، کمی بهتر از قبل برای بزرگ شدن آماده شوند ،
نه آنقدر بزرگ که خلوص کودکانه شان را با فریب های رنگارنگ آدم های بزرگ ، خراب کنند . . .
می گفت : با هر بهار که می آید و می رود ، اگر به تغییری حتی کوچک و اندک نیندیشی ، به روزهای تکراری عادت می کنی ، آن وقت خستگی چه بد کلافه ات می کند . . .
می گفت : در شگفتم ! با ندیدن کسانی که حالا در کنارمان نیستند ، چرا ربط بودنمان را نمی فهمیم و فرصت بیشتر ماندن را قدر نمی دانیم . . . ؟
می گفت : همین حالا که تا تحویل سال ، زیر لب (( یا مقلب القلوب )) را دوباره دوره
می کنی و به شکرانه ی دوباره دیدن بهار از صمیم قلبت ، شادی ات را می خندی ،
حالا که عیدی می گیری و هدیه می بخشی ، بهترین عیدانه را به خودت هدیه کن ،
همه ی روزهای بد گذشته را از خاطره هایت پاک و لحظه های شاد رفته را مرور کن .
بعد آرام آرام (( امروز )) را نفس بکش ، عمیق عمیق .
آن وقت هوای (( فردا ))ها را هم خواهی داشت . . .