دو نفر بودند و هر دو در پی حقیقت .
اما برای یافتن حقیقت ، یکی شتاب را برگزید و دیگری شکیبایی را .
اولی گفت : " آدمیزاد در شتاب آفریده شده ،
پس باید در جست و جوی حقیقت دوید . "
آنگاه دوید و فریاد برآورد : " من شکارچی ام ،
حقیقت ، شکار من است . "
او راست می گفت .
زیرا حقیقت ، غزال تیزپایی بود که از چشم ها می گریخت .
اما هرگاه که او از شکار حقیقت بازمی گشت ،
دست هایش به خون آغشته بود .
شتاب او تیر بود .
همیشه او پیش از آنکه چشم در چشم غزال حقیقت بدوزد ، او را کشته بود .
خانه ی باورش ، مزین به سرِ غزالانِ مرده بود .
اما حقیقت ، غزالی است که نفس می کشد .
این چیزی بود که او نمی دانست .
دیگری نیز در پی صید حقیقت بود ،
اما تیر و کمان شتاب را به کناری گذاشت و گفت :
" خداوند ، آدمیان را به شکیبایی فراخوانده است ،
پس من دانه ای می کارم تا صبوری بیاموزم . "
و دانه ای کاشت .
سالها آبش داد و نورش داد و عشقش داد .
و هر دانه ، دانه ای آفرید .
زمان گذشت و هزار دانه ، هزاران دانه آفرید .
زمان گذشت و شکیبایی سبزه زار شد .
و غزالان حقیقت ، خود به سبزه زار او آمدند .
بی بند و بی تیر و کمان .
و آن روز ، آن مرد ،
مردی که عمری به شتاب و شکار زیسته بود ،
معنی دانه و کاشتن و صبوری را فهمید .
پس با دست های خونی اش ، دانه ای در خاک کاشت . . .
" عرفان نظر آهاری "