یک نفر دنبال خدا می گشت .
شنیده بود که خدا آن بالاست و عمری دیده بود که
دست ها رو به آسمان قد می کشد .
پس هرشب از پله های آسمان بالا می رفت ،
ابرها را کنار می زد ، چادر شب آسمان را می تکاند ،
ماه را بو می کرد و ستاره ها را زیرورو .
او می گفت : " خدا حتما یک جایی همین جاهاست . "
و دنبال تخت بزرگی می گشت به نام عرش که
کسی بر آن تکیه زده باشد .
او همه ی آسمان را گشت اما نه تختی بود و نه کسی .
نه ردپایی روی ماه بود و نه نشانه ای لای ستاره ها .
از آسمان دست کشید ، از جست و جوی آن آبی بزرگ هم .
آن وقت نگاهش به زمین زیرپایش افتاد .
زمین ، پهناور بود و عمیق .
پس جا داشت که خدا را در خود پنهان کند .
زمین را کند ، ذره ذره و لایه لایه و
هر روز فروتر رفت و فروتر .
خاک سرد بود و تاریک و
نهایت نبود ، از خدا خبری نبود .
از هر چه گشتن و هرچه جستجو بود ناامید شد .
آن وقت نسیمی وزیدن گرفت .
شاید نسیم فرشته بود که می گفت
خسته نباش که خستگی ، مرگ است .
هنوز مانده است ،
وسیع ترین و زیباترین و عجیب ترین سرزمین ، هنوز مانده است .
سرزمین گمشده ای که نشانی اش روی هیچ نقشه ای نیست .
نسیم ، دور او گشت و گفت : "اینجا مانده است ،
اینجا که نامش تویی . "
و تازه او خودش را دید .
سرزمین گمشده را دید .
نسیم ، دریچه ی کوچکی را گشود .
راه ورود ، تنها همین بود .
و او پا بر دلش گذاشت و وارد شد .
خدا آن جا بود .
بر عرش تکیه زده بود و او تازه دانست عرشی
که در پی اش بود همین جاست .
سال ها بعد وقتی که او به چشم های خود برگشت ،
خدا همه جا بود ؛
هم در آسمان و هم در زمین .
هم زیر ریگ های دشت ، هم پشت قلوه سنگ های کوه ،
هم لای ستاره ها و هم روی ماه . . .
" عرفان نظر آهاری "