" خانه ی دوست کجاست؟ " ، در فلق بود که پرسید سوار . . .
آسمان مکثی کرد
رهگذر ، شاخه ی نوری که به لب داشت به شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت :
" نرسیده به درخت ،
کوچه باغی ست که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق ، به اندازه ی پرهای صداقت آبی ست
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ، سر به در می آرد ،
پس به سمت گل تنهایی می پیچی ،
دو قدم مانده به گل ،
پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا ، خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا ، جوجه بردارد از لانه ی نور
و از او می پرسی
خانه ی دوست کجاست . . . "
" سهراب سپهری "