امیر و الهه هم رشته ای و همکلاسی هم ، کم کم عاشق هم شدن .
حجب و حیاشون اجازه ی ابراز عشق نمی داد .
ولی قلبا همدیگه رو دوست داشتن .
4 سال دانشگاه ، بی هم ولی با هم بودن .
حس عجیبی به هم داشتن .
حسی که هم الهه هم امیر باور داشتن با ادامه ی اون
به یه عشق جاودان و مانا تبدیل خواهد شد .
الهه خواستگارای زیادی رو رد کرد و حتی پیشنهاد دوستی هارو .
حتی بعضی از این پیشنهادا از طرف دوستای امیر بود که با جواب رد
گرفتن از الهه میومدن پیش امیر و دردودل می کردن .
- امیر این دختره خیلی گنده دماغه .
انگار از دماغ فیل افتاده .
حتی نذاشت حرفمو بزنم ازگل!
فکر کرده کیه . . .
- امیر امروز رفتم به این دختره پیشنهاد ازدواج بدم
اصلا حاضر نشد گوش بده
وقتیم اصرار منو دید ، گوش کرد حرفامو
آخرش گفت : من قصد ازدواج ندارم . . .
و . . .
و . . .
و . . .
امیر 4 سال تموم فکر کرد .
اگه واقعا قصد ازدواج نداشته باشه چی؟
اگه منو هم مثل بقیه رد کنه چی؟
اونوقت با این حسم چیکار کنم؟
و فکرای درهم و برهم و بی هدفی که پشت سرهم تو ذهنش قطار می شد .
فقط یه فکر اونو به ادامه ی راه امیدوار می کرد و اونم این بود که
" یعنی الهه اونارو به خاطر من رد می کنه؟ "
ولی اونقدر این فکر از نظرش احمقانه و کمرنگ میومد که
زود فراموشش می کرد .
فردا روز آخرین امتحانش بود و فارغ التحصیلی و دیگه معلوم
نبود الهه رو دیگه ببینه یا نه . . .
- خب دانشجویان عزیز وقت امتحان تموم شد .
لطفا برگه هارو تحویل بدین .
با اینکه تمام شبو با خودش کلنجار رفت که فکر الهه رو از سرش
بیرون کنه و اونقدر فکر کرد که هر صفحه رو تو 2 ساعت می خوند ،
یه حسی اونو تا آخر امتحان ، درست پشت سر الهه نشوند .
خداحافظی ازبچه ها و حلالیت طلبیدن و
کارای روتین دم دمای فارغ التحصیلی .
همه چیز تموم شد .
امیر دلش می خواست فقط قدم بزنه .
اونقدر راه رفت که وقتی به خودش اومد نمی دونست اونجایی که
الان هست کجاست .
تصمیم گرفت بپرسه . . .
- ببخشید خانم اینجا کجاست؟
امیر باورش نمی شد . . .
الهه بود . . .
- سلام آقای پرنیان . . .
- سلام الهه . . . !
هر دو سرشونو انداختن پایین از خجالت . . .
امیر دلو به دریا زد . . .
انگار می خواست همه ی قانونایی که خودش مثل حصار دور خودش
پیچیده بود و نابود کنه و واسه این کار چه بهونه ای بهتر از این ؟
- الهه من دوستت دارم . . .
این همه ی حرفی بود که تو این 4سال می خواستم بهت بگم و نتونستم .
امیر منتظر بود الهه یا بگه قصد ازدواج نداره . . .
یا بگه به چه جراتی منو به اسم کوچیکم صدا می زنید
یا . . .
و باز هم امیر پر از افکار درهم و بر هم و بی هدف شد .
- آقای پرنیان این کارت منه .
شماره ی منزل ما توش هست .
برای خواستگاری با پدرم صحبت کنید .
راستی شما الا ن الهیه تشریف دارید آقای پرنیان .
نمی دونم چی شمارو اینجا کشونده .
ولی اگه پشت سرتونو نگاه کنید خونه ی مارو می بینید .
همون در قهوه ایه س .
بفرمایید منزل .
امیر انگار که خواب می دید ، نمی تونست باور کنه .
- ممنونم خانوم مهاجر .
لطف کردین .
ببخشید اگه اسم کوچیکتونو گفتم .
- خواهش می کنم .
چقدر راحت همه چیز جور شده بود .
خونه ی امیر ولنجک بود و هوا هم بارونی .
دیگه وقتی واسه قدم زدن نداشت .
باید همین امشب وقت خواستگاری می گرفت .
یه ماشین دربست کرد و رفت خونه .
تو ماشین حرفای چند شب پیش پدرش تو گوشش پیچید .
- امیر جان بابا ، درست که تموم شد ، خدمتتم که رفتی
حالا دیگه باید به فکر ازدواج باشی بابا . . .
رسید خونه . . .
سلام مامان ، باورت می شه راضی شد .
امیر همه چیزو به مامانش می گفت .
مامانش تو همه ی موارد امیدو بهش یادآوری می کرد .
- پسرم امید داشته باش ، خدا بخواد همون دختری که به پسرا حتی
نگاهم نمی کنه و سر به زیره ، سرشو جلوی تو بالا می گیره و
به تو می گه بله . . .
- بابا اومده مامان .
- آره عزیزم ، تو اتاق خواب داره نماز می خونه .
- سلام بابا .
- سلا پسرم .
حتما می خوای بگی زنگ بزن خونه ی الهه و از باباش
وقت خواستگاری بگیر آره؟!
- شما از کجا می دونین بابا؟!
- مامانت باهام حرف زده بود ، حرفای الانتونم شنیدم ،
انقدر خوشحالی که نمی دونی داری داد می زنی و
7تا خونه اونطرف تر از سرو صدای جنابعالی فهمیدن چه خبرته ،
آرومتر ، خودتو جمع کن مرد گنده . . . !
امیر باباشو بوسید و گفت :
- بابا عاشقتم!
یه دونه ای!
تکی!
- برو پدرسوخته!
اونی که باید عاشقش باشی من نیستم!
انشالا که خیره . . .
الهه به تنها پسری که تو زندگیش علاقمند شد امیر بود .
اون فکر کمرنگ امیر ، فکر پررنگ الهه بود و الهه همه رو
به خاطر امیر رد می کرد .
و حالا اون هم به آرزوش رسیده بود ولی پنهون می کرد .
پدر و مادر الهه اعتماد زیادی بهش داشتن .
بعد از زنگ پدر امیر ، وقتی دیدن الهه یی که خواستگارارو
یکی بعد از دیگری بی هیچ دلیل منطقی یی رد می کرد ، موافقه
جواب مثبت به خواسته ی پدر امیر دادن .
خواستگاری و بله برون و صیغه ی محرمیت و . . .
و حالا شش ماه از نامزدی امیر و الهه گذشته است . . .
- الهه تو دو ماهه جوری با من رفتار می کنی که انگار
وجود ندارم ، انگار دیگه برات مهم نیستم .
این بود عشق جاودانه ای که ازش دم می زدی .
الهه من هیچ دختریو تا حالا جز تو دوست نداشتم .
هیچ کسیو هم به اندازه ی تو دوست نداشتم .
چهار ماه ، رویایی ترین لحظه هارو با تو داشتم ، ولی نمی دونم
چرا دو ماهه همه چیز خراب شده .
دیگه جواب تلفنامو نمی دی .
هرچی باهات حرف می زنم فقط به یه نقطه خیره می شی و سکوت می کنی .
بابا مامانتم تو جواب همه ی سوالام فقط می گن متاسفم .
یه هفته س که از صبح تا شب در خونه تون کشیک می دم تا ببینمت .
ببین کارم به کجا رسیده که واسه دیدن زن خودم باید در خونه ش کشیک بدم .
دیوونه م کردی با سکوتت الهه .
دیگه خسته شدم .
به عشق تو دیگه اعتمادی ندارم .
کاش نمی دیدمت الهه .
تو با احساس و زندگی من بازی کردی .
دیگه نمی خوام ببینمت .
تا دلت می خواد سکوت کن .
دیگه کسی نیست که بهت بگه چرا؟
بین من و تو همه چی تمومه . . .
پدر و مادر امیر چیزی به امیر نمی گفتن .
امیر صبح می رفت بیرون و بی مقصد و بی هدف
جاده هارو زیر پا می گذاشت تا شب که دیر وقت برمی گشت .
این کار هر روزش بود .
3ماه اینجوری گذشت تا یه روز امیر یکی از دوستای دانشگاهشو دید .
- سلام امیر
- سلام پیمان
و همدیگه رو بغل کردن و بوسیدن .
- چه خبر پیمان؟
- تو مطب یه دکتر تو الهیه منشی شدم .
از اون دکتراییه که تو کار سرطان مرطانه .
خیلی کارش درسته .
ماهی 400 تومن بهم می ده .
منم مدرکو بوسیدم گذاشتم کنار!
راستی دو سه روز پیش می دونی کی اومد مطب؟
- کی؟
- همین دختره بود تحویل نمی گرفت ، اسمش چی بود؟ ، آهان مهاجر
بنده خدا سرطان خون گرفته ، پنج شیش ماهه که فهمیدن ،
متاسفانه وقتی که خیلی حاد شده ، زیاد زنده نمی مونه ،
وقتی بهم جواب رد داد ازش بدم اومد ولی حالا می بینم
هنوزم دوسش دارم ، وقتی فهمیدم سرطان داره دلم لرزید . . .
انگار دنیا رو سر امیر خراب شد . . .
الهه به خاطر عشقش به امیر ازش جدا شد ولی
بدترین و سنگین ترین حرفارو از امیر شنید . . .
از خودش بدش اومد . . .
چه آسون به عشق جاودانه ی الهه شک کرده بود . . .
پ . ن . 1 : اسم هارو کاملا اتفاقی انتخاب کردم .
پ . ن . 2 : اینارو دوست داشتم :