چند سطر ارغوانی . . .

  

باور کن وقتی شروع به نوشتن می کنم ، 

  

اصلا قرار نیست چیزی بنویسم . . . 

 

و اگر می نویسم قرار است هر چیزی جز تو را عبور کنم . . . 

 

ولی نمی دانم چه می شود که  

 

واژه هایم به سمت جغرافیای حضور تو متمایل می شوند . . .

 

هرکاری می کنم منصرفشان کنم ، نمی توانم . . . 

 

ببخش که نمی توانم . . .

 

اگر قول بدهم که بتوانم . . . 

 

 

یادداشت های ارغوانی - 11

 

گل آفتابگردان ، رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا . 

 

ما همه آفتابگردانیم . 

 

اگر آفتابگردان به خاک خیره شود و به تیرگی ،  

 

دیگر آفتابگردان نیست . 

 

آفتابگردان ، کاشف معدن صبح است و با سیاهی 

 

نسبت ندارد . 

 

این ها را گل آفتابگردان به من گفت و من تماشایش کردم که 

 

خورشید کوچکی بود در زمین و هر گلبرگش شعله ای بود و 

 

دایره ای داغ در دلش می سوخت . 

 

آفتابگردان به من گفت : " وقتی دهقان ، بذر آفتابگردان را می کارد ، 

 

مطمئن است که او خورشید را پیدا خواهد کرد . 

 

آفتابگردان ، هیچ وقت چیزی را با خورشید اشتباه نمی گیرد 

 

اما انسان ، همه چیز را با خدا اشتباه می گیرد . 

 

آفتابگردان راهش را بلد است و کارش را می داند . 

 

او جز دوست داشتن آفتاب و فهمیدن خورشید کاری ندارد . 

 

اوهمه ی زندگی اش را وقف نور می کند ، 

 

در نور به دنیا می آید و در نور میمیرد . 

 

نور می خورد و نور می زاید . 

 

دلخوشی آفتابگردان ، تنها آفتاب است . 

 

آفتابگردان با آفتاب ، آمیخته است و انسان ، با خدا . 

 

بدون آفتاب ، آفتابگردان می میرد ؛ بدون خدا ، انسان . 

 

آفتابگردان گفت : " روزی که آفتابگردان به آفتاب بپیوندد ، 

 

دیگر آفتابگردانی نخواهد ماند وروزی که تو به خدا برسی ، 

 

دیگر "تو"یی نمی ماند . 

 

و گفت من فاصله هایم را با نور ، پر می کنم 

 

تو فاصله ها را چگونه پر می کنی؟ " 

 

آفتابگردان ، این را گفت و خاموش شد . 

 

گفت و گوی من و آفتابگردان ، ناتمام ماند . 

 

زیرا که او در آفتاب ، غرق شده بود . 

 

جلو رفتم ، بوییدمش ، 

 

بوی خورشید می داد . 

 

تب داشت و عاشق بود . 

 

خداحافظی کردم ، داشتم می رفتم که نسیمی رد شد و گفت : 

 

" نام آفتابگردان ، همه را به یاد خدا می اندازد ، 

 

نام انسان آیا کسی را به یاد خدا خواهد انداخت؟ " 

 

آن وقت بود که شرمنده از خدا رو به آفتاب گریستم . . . 

 

"عرفان نظر آهاری "  

 

یادداشت های ارغوانی - ۱۰

 

یک نفر دنبال خدا می گشت .

 

شنیده بود که خدا آن بالاست و عمری دیده بود که

 

دست ها رو به آسمان قد می کشد .

 

پس هرشب از پله های آسمان بالا می رفت ،

 

ابرها را کنار می زد ، چادر شب آسمان را می تکاند ،

 

ماه را بو می کرد و ستاره ها را زیرورو .

 

او می گفت : " خدا حتما یک جایی همین جاهاست . "

 

و دنبال تخت بزرگی می گشت به نام عرش که

 

کسی بر آن تکیه زده باشد .

 

او همه ی آسمان را گشت اما نه تختی بود و نه کسی .

 

نه ردپایی روی ماه بود و نه نشانه ای لای ستاره ها .

 

از آسمان دست کشید ، از جست و جوی آن آبی بزرگ هم .

 

آن وقت نگاهش به زمین زیرپایش افتاد .

 

زمین ، پهناور بود و عمیق .

 

پس جا داشت که خدا را در خود پنهان کند .

 

زمین را کند ، ذره ذره و لایه لایه و  

 

هر روز فروتر رفت و فروتر .

 

خاک سرد بود و تاریک و

 

نهایت نبود ، از خدا خبری نبود .

 

از هر چه گشتن و هرچه جستجو بود ناامید شد .

 

آن وقت نسیمی وزیدن گرفت .

 

شاید نسیم فرشته بود که می گفت  

 

خسته نباش که خستگی ، مرگ است .

 

هنوز مانده است ،

 

وسیع ترین و زیباترین و عجیب ترین سرزمین ، هنوز مانده است .

 

سرزمین گمشده ای که نشانی اش روی هیچ نقشه ای نیست .

 

نسیم ، دور او گشت و گفت : "اینجا مانده است ،

 

اینجا که نامش تویی . "

 

و تازه او خودش را دید .

 

سرزمین گمشده را دید .

 

نسیم ، دریچه ی کوچکی را گشود .

 

راه ورود ، تنها همین بود .

 

و او پا بر دلش گذاشت و وارد شد .

 

خدا آن جا بود .

 

بر عرش تکیه زده بود و او تازه دانست عرشی

 

که در پی اش بود همین جاست .

 

سال ها بعد وقتی که او به چشم های خود برگشت ،

 

خدا همه جا بود ؛

 

هم در آسمان و هم در زمین .

 

هم زیر ریگ های دشت ، هم پشت قلوه سنگ های کوه ،

 

هم لای ستاره ها و هم روی ماه . . .

 

" عرفان نظر آهاری "