باور کن وقتی شروع به نوشتن می کنم ،
اصلا قرار نیست چیزی بنویسم . . .
و اگر می نویسم قرار است هر چیزی جز تو را عبور کنم . . .
ولی نمی دانم چه می شود که
واژه هایم به سمت جغرافیای حضور تو متمایل می شوند . . .
هرکاری می کنم منصرفشان کنم ، نمی توانم . . .
ببخش که نمی توانم . . .
اگر قول بدهم که بتوانم . . .
گل آفتابگردان ، رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا .
ما همه آفتابگردانیم .
اگر آفتابگردان به خاک خیره شود و به تیرگی ،
دیگر آفتابگردان نیست .
آفتابگردان ، کاشف معدن صبح است و با سیاهی
نسبت ندارد .
این ها را گل آفتابگردان به من گفت و من تماشایش کردم که
خورشید کوچکی بود در زمین و هر گلبرگش شعله ای بود و
دایره ای داغ در دلش می سوخت .
آفتابگردان به من گفت : " وقتی دهقان ، بذر آفتابگردان را می کارد ،
مطمئن است که او خورشید را پیدا خواهد کرد .
آفتابگردان ، هیچ وقت چیزی را با خورشید اشتباه نمی گیرد
اما انسان ، همه چیز را با خدا اشتباه می گیرد .
آفتابگردان راهش را بلد است و کارش را می داند .
او جز دوست داشتن آفتاب و فهمیدن خورشید کاری ندارد .
اوهمه ی زندگی اش را وقف نور می کند ،
در نور به دنیا می آید و در نور میمیرد .
نور می خورد و نور می زاید .
دلخوشی آفتابگردان ، تنها آفتاب است .
آفتابگردان با آفتاب ، آمیخته است و انسان ، با خدا .
بدون آفتاب ، آفتابگردان می میرد ؛ بدون خدا ، انسان .
آفتابگردان گفت : " روزی که آفتابگردان به آفتاب بپیوندد ،
دیگر آفتابگردانی نخواهد ماند وروزی که تو به خدا برسی ،
دیگر "تو"یی نمی ماند .
و گفت من فاصله هایم را با نور ، پر می کنم
تو فاصله ها را چگونه پر می کنی؟ "
آفتابگردان ، این را گفت و خاموش شد .
گفت و گوی من و آفتابگردان ، ناتمام ماند .
زیرا که او در آفتاب ، غرق شده بود .
جلو رفتم ، بوییدمش ،
بوی خورشید می داد .
تب داشت و عاشق بود .
خداحافظی کردم ، داشتم می رفتم که نسیمی رد شد و گفت :
" نام آفتابگردان ، همه را به یاد خدا می اندازد ،
نام انسان آیا کسی را به یاد خدا خواهد انداخت؟ "
آن وقت بود که شرمنده از خدا رو به آفتاب گریستم . . .
"عرفان نظر آهاری "
یک نفر دنبال خدا می گشت .
شنیده بود که خدا آن بالاست و عمری دیده بود که
دست ها رو به آسمان قد می کشد .
پس هرشب از پله های آسمان بالا می رفت ،
ابرها را کنار می زد ، چادر شب آسمان را می تکاند ،
ماه را بو می کرد و ستاره ها را زیرورو .
او می گفت : " خدا حتما یک جایی همین جاهاست . "
و دنبال تخت بزرگی می گشت به نام عرش که
کسی بر آن تکیه زده باشد .
او همه ی آسمان را گشت اما نه تختی بود و نه کسی .
نه ردپایی روی ماه بود و نه نشانه ای لای ستاره ها .
از آسمان دست کشید ، از جست و جوی آن آبی بزرگ هم .
آن وقت نگاهش به زمین زیرپایش افتاد .
زمین ، پهناور بود و عمیق .
پس جا داشت که خدا را در خود پنهان کند .
زمین را کند ، ذره ذره و لایه لایه و
هر روز فروتر رفت و فروتر .
خاک سرد بود و تاریک و
نهایت نبود ، از خدا خبری نبود .
از هر چه گشتن و هرچه جستجو بود ناامید شد .
آن وقت نسیمی وزیدن گرفت .
شاید نسیم فرشته بود که می گفت
خسته نباش که خستگی ، مرگ است .
هنوز مانده است ،
وسیع ترین و زیباترین و عجیب ترین سرزمین ، هنوز مانده است .
سرزمین گمشده ای که نشانی اش روی هیچ نقشه ای نیست .
نسیم ، دور او گشت و گفت : "اینجا مانده است ،
اینجا که نامش تویی . "
و تازه او خودش را دید .
سرزمین گمشده را دید .
نسیم ، دریچه ی کوچکی را گشود .
راه ورود ، تنها همین بود .
و او پا بر دلش گذاشت و وارد شد .
خدا آن جا بود .
بر عرش تکیه زده بود و او تازه دانست عرشی
که در پی اش بود همین جاست .
سال ها بعد وقتی که او به چشم های خود برگشت ،
خدا همه جا بود ؛
هم در آسمان و هم در زمین .
هم زیر ریگ های دشت ، هم پشت قلوه سنگ های کوه ،
هم لای ستاره ها و هم روی ماه . . .
" عرفان نظر آهاری "