دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید .
سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود .
دانه ، دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه .
گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت .
گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و
گاهی فریاد می زد و می گفت : " من هستم ،
من اینجا هستم ، تماشایم کنید . "
اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند
یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند ،
کسی به او توجهی نمی کرد .
دانه خسته بود از این زندگی .
از این همه گم بودن و کوچکی ، خسته بود .
یک روز ، رو به خدا کرد و گفت : " نه ، این رسمش نیست .
من به چشم هیچ کس نمی آیم .
کاشکی کمی بزرگتر ، کمی بزرگ تر مرا می آفریدی . "
خدا گفت : " اما عزیز کوچکم ،
تو بزرگی ، بزرگ تر از آن چه فکر می کنی .
حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی .
رشد ، ماجرایی ست که تو از خودت دریغ کرده ای .
راستی یادت باشد ،
تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی ، دیده نمی شوی .
خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی . "
دانه ی کوچک ، معنی حرف های خدا را خوب نفهمید
اما رفت زیر خاک خودش را پنهان کرد .
رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند .
سال ها بعد ، دانه ی کوچک ، سپیداری بلند و با شکوه بود که
هیچ کس نمی توانست ندیده اش بگیرد .
سپیداری که به چشم همه می آمد . . .
" عرفان نظر آهاری "
اَللّهُمَ اغْفِرْلیَ الذُّنوبَ الَّتی تَحْبِسُ الدُّعاء . . .
من این دعا رو خیلی دوست دارم .
توی دعای کمیل می تونید پیداش کنید .
معنیش می شه : " خدایا اون گناهای منو که باعث می شن
دعای من محبوس بشه و به تو نرسه و مستجاب نشه ، بر من ببخش . . . "
همیشه با خودتون تکرارش کنین
ماها گاهی گناهانی رو مرتکب می شیم که اینجوری می شه
این گناها لیست نشدن که بهتون بگم چین
یعنی معلوم نیستن
یعنی هر گناهی می تونه این قابلیتو داشته باشه
به امید دنیا و روزهایی خالی از گناه . . .
دو نفر بودند و هر دو در پی حقیقت .
اما برای یافتن حقیقت ، یکی شتاب را برگزید و دیگری شکیبایی را .
اولی گفت : " آدمیزاد در شتاب آفریده شده ،
پس باید در جست و جوی حقیقت دوید . "
آنگاه دوید و فریاد برآورد : " من شکارچی ام ،
حقیقت ، شکار من است . "
او راست می گفت .
زیرا حقیقت ، غزال تیزپایی بود که از چشم ها می گریخت .
اما هرگاه که او از شکار حقیقت بازمی گشت ،
دست هایش به خون آغشته بود .
شتاب او تیر بود .
همیشه او پیش از آنکه چشم در چشم غزال حقیقت بدوزد ، او را کشته بود .
خانه ی باورش ، مزین به سرِ غزالانِ مرده بود .
اما حقیقت ، غزالی است که نفس می کشد .
این چیزی بود که او نمی دانست .
دیگری نیز در پی صید حقیقت بود ،
اما تیر و کمان شتاب را به کناری گذاشت و گفت :
" خداوند ، آدمیان را به شکیبایی فراخوانده است ،
پس من دانه ای می کارم تا صبوری بیاموزم . "
و دانه ای کاشت .
سالها آبش داد و نورش داد و عشقش داد .
و هر دانه ، دانه ای آفرید .
زمان گذشت و هزار دانه ، هزاران دانه آفرید .
زمان گذشت و شکیبایی سبزه زار شد .
و غزالان حقیقت ، خود به سبزه زار او آمدند .
بی بند و بی تیر و کمان .
و آن روز ، آن مرد ،
مردی که عمری به شتاب و شکار زیسته بود ،
معنی دانه و کاشتن و صبوری را فهمید .
پس با دست های خونی اش ، دانه ای در خاک کاشت . . .
" عرفان نظر آهاری "