من بدون تو نمی تونستم
خواب من پر شده بود از کابوس
تو به من جرات طوفان دادی
واسه آرامش این اقیانوس
من واسه رد شدن از تاریکی
اسمی غیر از تو نمی دونستم
نبض این حادثه تو دستِ تو بود
من بدون تو نمی تونستم
من بدون تو نمی تونستم
شاید از حادثه می ترسیدم
راه پروازمو گم می کردم
اگه رویاتو نمی فهمیدم
مونده بودم تو عبور از برزخ
روی مرز قفس و آزادی
این تو بودی که منو فهمیدی
این تو بودی که نجاتم دادی . . .
حس خوبی دارم
به تو که نزدیکی
می شه دستاتو گرفت
توی این تاریکی
میشه تا آخر راه
با خیالت سر کرد
میشه عاشق موند و
عشق رو باور کرد
تا تو هستی ، جز تو
همه چی ممنوعه ست
عشق ، دل کنده از این
کوچه باغ بن بست
من توی آغوشت
گرم بودم یا سرد
کاش شب می فهمید
روز ، باور می کرد
غصه ی دنیارو
از دلم کم کردی
من فقط من بودم
منو آدم کردی
عشق بی حادثه نیست
من خیانت کردم
اگه یادم باشی
زود برمی گردم
ای خدایی که برام
تو شبا فانوسی
هول می شم وقتی
تو منو می بوسی . . .
خوشبخت بود ، زیرا هیچ سوالی نداشت .
اما روزی سوالی به سراغش آمد .
و از آن پس ، خوشبختی ، دیگر چیزی کوچک بود .
او از خدا ، معنی زندگی را پرسید .
اما خدا ، جوابش را با همان سوال داد .
خدا گفت : " اجابتِ تو ، همین سوال توست .
سوالت را بگیر و در دلت بکار .
و فراموش نکن که این دانه ای ست که آب و نور می خواهد . "
او سوالش را کاشت .
آبش داد و سوالش جوانه زد و شکفت و ریشه کرد .
ساقه و شاخه و برگ .
و هر ساقه ، سوالی شد و هر شاخه ، سوالی و هر برگ ، سوالی .
و او که زمانی تنها یک سوال داشت ، درختی شد که
از هر سرانگشتش ، سوالی آویخته بود و
هر برگِ تازه ، دردی تازه بود و هربار که ریشه فروتر می رفت ،
درد او نیز عمیق تر می شد .
فرشته ها می ترسیدند .
فرشته ها از آن همه سوالِ ریشه دار می ترسیدند .
اما خدا می گفت : " نترسید .
درختِ او میوه خواهد داد .
و باری که این درخت می آورد ، معرفت است . "
فصل ها گذشت و دردها گذشت و درخت او میوه داد و
بسیاری آمدند و جواب های او را چیدند .
اما در دل هر میوه ای ، باز دانه ای بود و
هر دانه ، آغاز درختی و هر که میوه ای را برد ،
در دل خود ، بذر سوال تازه ای را کاشت . . .
" عرفان نظر آهاری "