یاذاشت های ارغوانی - 1

 

کرم ابریشمِ کوچکِ من

 

خانه ی تازه ی تو مبارک

 

آخرش بافتی پیله ات را؟

 

بالِ تازه ، دل نو مبارک

 

آن لباس قدیمی و پاره

 

دیدی اندازه ی قدِ تو نیست

 

دیگر آن را نباید بپوشی

 

واقعا این که در حد تو نیست!

 

آن خودِ کهنه ات را رها کن

 

بی خیالش بیا زود بیرون

 

یک خودِ تازه تر آن طرف هاست

 

آن طرف ، پشت آن بید مجنون

 

بعد از این ، آسمان پیله ی توست

 

ابرها را تو پیراهنت کن

 

زودتر ، وقت اصلا نداریم

 

بال های نوات را تنت کن

 

وعده ی ما همانجا که گفتی

 

پشت دروازه ی شهرِ جادو

 

منتظر باش دارم می آیم

 

وای رفتی! ولی بال من کو؟

 

تو برو من ولی کار دارم

 

بالِ پروازِ من پاره پاره ست

 

باز باید ببافم خودم را

 

پیله ی کوچکم نیمه کاره ست . . .

 

" عرفان نظر آهاری " 

 

دلنوشته - 9

 

روی ریل آرزوها

  

آخرین قطار به سمت ناکجا آباد ، آنقدر سریع راه افتاد که مرا  

 

در آخرین ایستگاه ، زیر نم نم باران جا گذاشت .

 

بلیتِ خیس شده در باران را آرام آرام روی ریل بی انتها ، ریز ریز کردم .

 

حالا من مانده بودم و یک عالم حرف ناگفته و یک دنیا آرزو  

 

که در کوپه ی قطار ، جامانده بود . . .  

 

یک تامل کوتاه

  

عشق ابدی . . .

 

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد . 

 

پیاده رو در دست تعمیر بود ، به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن  

 

کرد که ناگهان یک ماشین به او زد . 

 

مرد به زمین افتاد . 

 

مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند . 

 

پس از پانسمان زخم ها ، پرستاران به او گفتند که آماده ی  

 

عکسبرداری از استخوان ها بشود .  

 

پیرمرد در فکر فرو رفت . 

 

سپس بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت و  

 

در همان حال گفت که عجله دارد و نیاز به عکسبرداری نیست . 

 

پرستاران ، سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند ، 

 

 برای همین ، دلیل عجله اش را پرسیدند . 

 

پیرمرد گفت : " زنم در خانه ی سالمندان است .

 

من هر صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم ،  

 

نمی خواهم دیر شود . "

 

یک پرستار به او گفت : " شما نگران نباشید ،  

 

ما به او خبر می دهیم که امروز دیرتر می رسید . " 

 

پیرمرد جواب داد : " متاسفم . 

 

او بیماری فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد . 

 

او حتی مرا هم نمی شناسد . " 

 

پرستارها با تعجب پرسیدند : " پس چرا هر روز صبح برای  

 

صرف صبحانه پیش او می روید در حالی که شما را نمی شناسد ؟ "

 

پیرمرد ، با صدای غمگین و آرام گفت : " اما من که می دانم او  

 

چه کسیست . . . "