شعر - ۴

 

دوشینه فتادم به رهش مست و خراب

 

از نشعه ی عشق او ، نه از باده ی ناب

 

دانست که عاشقم ولی می پرسید

 

این کیست؟ کجاییست؟ چرا خورده شراب؟

 

*    *     *

 

مگر نشنیده ای گنجینه در ویرانه جا دارد

 

عیان کن گنج حسنت ای پری ، ویرانه اش با من

 

*     *     *

 

می توان رفت به یک چشم پریدن تا مصر

 

بوی پیراهن اگر قافله سالار شود

  

              *     *    *

 

دانم که چرا خون مرا زود نریزی

 

خواهی که به جان کندن بسیار بمیرم

 

*     *     *

 

فرمان عقل بردن ، عشقم نمی گذارد . . . 

شعر - ۳

 

به صرف سر زدن چند اشتباه از هم

 

جدا شدیم به آسانی دو راه از هم

 

بعید بود چنین دوری از من و تو بعید

 

شبیه فاصله ی آفتاب و ماه از هم

 

تو فکر می کنی از دشمنی چه کم دارد

 

بهانه گیری یاران نیمه راه از هم؟

 

به هم پناه می آورد روحمان یک روز

 

به کی بریم در این روزها پناه از هم؟

 

گذشت دوره ی آه از زمانه گفتن ها

 

چرا عزیز من! آه از زمانه؟ آه از هم

 

جریمه خودمان هیچ . . . جرم دیده چه بود؟

 

چگونه دل بکنند این دو بی گناه از هم؟

 

به شوق دیدنٍ هم باز پلک می بندیم

 

سراغ اگرچه نگیریم هیچ گاه از هم

 

چه کار ، عقل بداندیش را به جاده ی عشق؟

 

خوشا جنون که ندانست راه و چاه از هم

 

" حمیدرضا حامدی "

شعر - ۲

 

کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را

 

کی بوده ای نهفته که پیدا کنم تو را

 

غیبت نکرده ای که شوم طالب حضور

 

پنهان نگشته ای که هویدا کنم تو را

 

با صد هزار جلوه برون آمدی که من

 

با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

 

بالای خود در آیینه ی چشم من ببین

 

تا با خبر زعالم بالا کنم تو را

 

مستانه کاش در حرم و دیر بگذری

 

تا قبله گاه مومن و ترسا کنم تو را

 

خواهم شبی نقاب ز رویت بر افکنم

 

خورشید کعبه ماه کلیسا کنم تو را

 

گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من

 

چندین هزار سلسله در پا کنم تو را

 

طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند

 

یکجا فدای قامت رعنا کنم تو را

 

زیبا شود به کارگه عشق کار من

 

هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را

 

رسوای عالمی شدم از شور عاشقی

 

ترسم خدانخواسته رسوا کنم تو را

 

با خیل غمزه گر به وثاقم گذر کنی

 

میر سپاه شاه صف آرا کنم تو را