بعضی از آدم ها به تو فکر می کنند .
بعضی از آنها به تو توجه می کنند .
بعضی ها عاشقت می شوند .
بعضی ها آرزو دارند هدیه شان را بپذیری .
بعضی ها فکر می کنند که تو برای آنها یک هدیه ای .
بعضی ها دلتنگت می شوند .
بعضی ها برای موفقیت هایت جشن می گیرند .
بعضی ها قدرتت را تحسین می کنند .
بعضی ها می خواهند فقط با تو حرف بزنند .
بعضی ها تنها می خواهند دستت را بفشارند .
بعضی ها می خواهند که تو همیشه شاد باشی .
بعضی ها می خواهند همیشه سلامت باشی .
بعضی ها برایت آرزوی سعادت دارند .
بعضی ها می خواهند فقط با تو باشند .
بعضی ها حمایت تو را می خواهند ،
و بعضی ها شانه هایت را برای گریه هاشان .
" و همه احتیاج دارند تا اینها را به تو بفهمانند . "
اما ، هرگز از آرزوی کسی مگریز .
شاید این تنها چیزی باشد که آنها در زندگی دارند . . .
نه از آغاز چنین رسمی بود
و نه فرجام چنان خواهد شد
که کسی جز تو ، تو را دریابد
تو در این راهِ رسیدن به خودت ، تنهایی
ظلمتی هست اگر
چشم از کوچه ی یاری بردار
و فراموش کن این کهنه خیال
نور فانوس رفیقی که تو را دریابد
دست یاری که بکوبد در را
پرده از پنجره ها برگیرد
قفل را بگشاید
کوله بارت بردار
دست تنهایی خود را تو بگیر
و از آیینه بپرس
منزل روشن خورشید کجاست؟
شوق دریا اگرت هست روان باید بود
ور نه در حسرت همراهی رودی به زمین خواهی شد
مقصد از شوق رسیدن خالیست
راه ، سرشارِ امید
و بدان که ین امروز
منتظر فرداییست
که تو دیروز در امید وصالش بودی
بهترین لحظه ی راهی شدنت اکنون است
لحظه را دریابیم
باور روز برای گذر از شب کافیست
و از آغاز چنان رسمی بود
که سرانجام چنین خواهد شد . . .
" کیوان شاهبداغی "
برای تو و خویش ، چشمانی آرزو می کنم که چراغ ها و نشانه ها را
در ظلماتمان ببیند ،
گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشیمان بشنود ،
روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی که در صداقت خود ،
ما را از خاموشیٍ خویش بیرون کشد و بگذارد
از آن چیزها که در بندمان کشیده است ، سخن بگوییم . . .
" مارگوت بیکل "
خدایا . . .
اگر آسمان را طوق می گردانی و زمین را پابند می کنی
و جمله عالم را به خون من تشنه می گردانی . . .
من از تو برنگردم . . .
" تذکره الاولیا "