روی ریل آرزوها
آخرین قطار به سمت ناکجا آباد ، آنقدر سریع راه افتاد که مرا
در آخرین ایستگاه ، زیر نم نم باران جا گذاشت .
بلیتِ خیس شده در باران را آرام آرام روی ریل بی انتها ، ریز ریز کردم .
حالا من مانده بودم و یک عالم حرف ناگفته و یک دنیا آرزو
که در کوپه ی قطار ، جامانده بود . . .