دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید .
سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود .
دانه ، دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه .
گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت .
گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و
گاهی فریاد می زد و می گفت : " من هستم ،
من اینجا هستم ، تماشایم کنید . "
اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند
یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند ،
کسی به او توجهی نمی کرد .
دانه خسته بود از این زندگی .
از این همه گم بودن و کوچکی ، خسته بود .
یک روز ، رو به خدا کرد و گفت : " نه ، این رسمش نیست .
من به چشم هیچ کس نمی آیم .
کاشکی کمی بزرگتر ، کمی بزرگ تر مرا می آفریدی . "
خدا گفت : " اما عزیز کوچکم ،
تو بزرگی ، بزرگ تر از آن چه فکر می کنی .
حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی .
رشد ، ماجرایی ست که تو از خودت دریغ کرده ای .
راستی یادت باشد ،
تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی ، دیده نمی شوی .
خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی . "
دانه ی کوچک ، معنی حرف های خدا را خوب نفهمید
اما رفت زیر خاک خودش را پنهان کرد .
رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند .
سال ها بعد ، دانه ی کوچک ، سپیداری بلند و با شکوه بود که
هیچ کس نمی توانست ندیده اش بگیرد .
سپیداری که به چشم همه می آمد . . .
" عرفان نظر آهاری "