راهنمای کوچک زندگی - ۳۲

 

برای تو و خویش ، چشمانی آرزو می کنم که چراغ ها و نشانه ها را  

 

در ظلماتمان ببیند ،

 

گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشیمان بشنود ،

 

روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد

 

و زبانی که در صداقت خود ،  

 

ما را از خاموشیٍ خویش بیرون کشد و بگذارد  

 

از آن چیزها که در بندمان کشیده است ، سخن بگوییم . . .

 

" مارگوت بیکل " 

 

خدایا . . . 

 

اگر آسمان را طوق می گردانی و زمین را پابند می کنی  

 

و جمله عالم را به خون من تشنه می گردانی . . . 

 

من از تو برنگردم . . . 

 

" تذکره الاولیا "

راهنمای کوچک زندگی - ۳۱

 

اگر سفر نکنی ،

 

اگر کتابی نخوانی ،

 

اگر به اصوات زندگی گوش ندهی ،

 

اگر از خودت قدردانی نکنی ،

 

به آرامی آغاز به مردن می کنی . . .

 

زمانی که خودباوری را در خودت بکشی ،

 

وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند ،

 

به آرامی آغاز به مردن می کنی . . .

 

اگر برده ی عادات خود شوی ،

 

اگر همیشه از یک راه تکراری بروی ،

 

اگر روزمّّرگی را تغییر ندهی ،

 

اگر رنگ های متفاوت به تن نکنی ،

 

اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی ،

 

تو به آرامی آغاز به مردن می کنی . . .

 

اگر از شور و حرارت ،

 

از احساسات سرکش ،

 

و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی دارند و  

 

ضربان قلبت را تندتر می کنند ، دوری کنی . . .

 

تو به آرامی آغاز به مردن می کنی . . .

 

اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی ، آن را عوض نکنی ،

 

اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی ،

 

اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی ات ، 

 

ورای مصلحت اندیشی بروی . . .

 

امروز زندگی را آغاز کن . . .

 

امروز مخاطره کن . . .

 

امروز کاری کن . . .

 

نگذار به آرامی بمیری . . .   

شعر - ۶

 

قصه ی تازه ای نمی شنوید ، حرف هایم دوباره تکراریست

 

فصل اندیشه های سبز گذشت ، نوبت فصل های بیکاریست

 

گفته بودی به کوچه ها برویم تا کمی وا شود دلت ، اما

 

غافل از اینکه وقت دلتنگی ، همه ی شهر چاردیواریست

 

ها! ببخشید! ساعت چند است؟ وای بر من! دوباره یادم رفت

 

ساعت ما شبیه مردم شهر ، سالها بین خواب و بیداریست

 

نکند مثل شهرهای قدیم زیر آوار خواب گم شده ایم؟

 

سعی کن باستان شناس عزیز! جای خوبی برای حفاریست

 

گاهی البته چیزهای قشنگ می نوازد چشم خاطره را

 

مثلا روی شیب سرسره ها غفلت کودکانه ای جاریست

 

ولی آدم بزرگ ها انگار ، ناگزیر از تبسمی تلخند

 

مثل شعری که در تکلف وزن ، مملو از واژه های ناچاریست

 

خسته ، بیهوده ، بی هدف ، حیران ، شهر در ازدحام می لولد

 

تهمت زندگی به این تصویر – می توان گفت – ساده انگاریست

 

من کمی عشق خواستم ، آیا انتظار زیادی از دنیاست؟

 

قیس هم یک زمان همین را خواست ، شاید این یک جنون ادواریست

 

" مهدی نقبایی "